بود روزی شهید بنشسته


درکتبخانه در به رخ بسته

نسخها چیده از یمین و یسار


بود سرگرم سیر آن گلزار

ناگه آمد ز در، گرانجانی


خشک مغزی ، عظیم نادانی

گفت با شیخ ، کای ستوده لقا


از چه ایدر نشسته ای تنها

شیخ برداشت از مطالعه سر


وز شکرخنده ربخت گنج گهر

کفت آری چو خواجه پیدا شد


بنده تنها نبود و تنها شد

هرکرا نور معرفت به سرست


گرچه تنهاست یک جهان بشرست

وان که را مغز بی فروغ و بهاست


در میان هزارکس تنهاست

ثمر عمر، عقل و تجربت است


تجربت بیخ علم و معرفت است

این همه علم ها که مشتهرند


حاصل زندگانی بشرند

در کتب حرف ها که انبارست


جوهر و مایه های اعمارست

عمرها را اگر عیارستی


صفحهٔ علم پیلوارستی

هرکتابی کش از خرد بهریست


نقد عمری و حاصل دهریست

بر نادان کتاب ، کانایی است


زی حردمند، جان دانایی است

پیش او عقده بر زبان دارد


پیش این زنده است و جان دارد

هرکرا با کتاب کار افتاد


عمرش از شصت تا هزار افتاد

وان که در خلوتش کتب خوانیست


خاطرش فارغ از پریشانی است

هرکه شد باکتاب یار و ندیم


یاد نارد ز دوستان قدیم